اخبار و رودیدادها

شهید چمران به روایت همسر شهید


خلاصه :

.

متن زیر شاید خنده دار به نظر برسد اما...

نشان دهنده روح بزرگ مردیست که بی ادعا حضور داشت، و عاشقانه پرکشید...

نکند مجبور شود از حرفش برگردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجا است؟ این طرف و آن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد.

گفت: " فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد. "
مصطفی باورش نمی شد، و مگر خودش باورش می شد؟

 الآن که به آن روزها فکر می کند، می بیند آدمی که آن کارها را کرد او نبود، اصلا کار، کار آدم و آدم ها نبود، کار خدا بود،

دست خدا بود،

جذبه ای بود که از مصطفی بر او می تابید، بی شناخت،

شناخت بعد آمد...
بی هوا خندید، انگار چیزی ذهنش را قلقلک داده باشد؛ او حتی نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد!

 دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید ..:

" غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برایِ من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟!!"
غاده یادش بود که چه طور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخور شد و بحث کرد که "مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می کنی."

دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید "چرا میخندی؟" و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت :

"مصطفی، تو کچلی؟ من نمی دانستم!" و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی صدر هم تعریف کرد.

از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت "شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟"
ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی واقعا اتفاق افتاد. آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدیم، نمی فهمیدم.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

دختران