اخبار و رودیدادها
کتاب پدر عشق پسر: سید مهدی شجاعی
خلاصه :
.
انگار کوه اندوه را بر دوش میکشید … امام با خود زمزمه میکرد و چون کبوتر پرو بال شکستهای به سمت خیام میرفت.
من امام جرات نکردم به خیمهها نزدیک شوم.
جوابی برای زینب نداشتم.
به سکینه چه باید میگفتم؟
گفتم میمانم تا با پشت خالی و یالِ خونین آلودم قاصد شهادتِ سوارم نباشم.
بگذار خبر را امام ببرد.
بگذار پشتِ خمیدهی امام حاملِ این پیام باشدیگذار واقعه را چشم های گریان او بیان کند. هرچه باشد او مظهرِ سکینه و آرامش است.
نمیدانم امام چه گفت و چه کرد فقط دیدم در حلقه ای از جوانانِ بنیهاشم به سمت جنازه سوار من پیش میآید.
اگر پیکر تکه تکه نبود، چه نیازی به اینهمه جوان بود؟ …
این قرانی که ورق ورق شده بود و شیرازهاش از هم دریده بود به همبرآمدنی نبود.
چه تلاش عبثی می کردند این جوانان که میخواستند دوش به دوش هم راه بروند .
تا جنازهای یکپارچه و به هم پیوسته به نمایش بگذارند.
اکنون دیگر دلیلی برای ایستادن نداشتم!
دلیلِ من قطعه قطعه و چاک چاک بر روی دستهای هاشمیین پیش می رفت و به خیمهها نزدیک میشد. سنگینی خبر اکنون نه بر دوشِ من که بر دوشِ جوانانِ هاشمی بود.