کودک توانمند-هوش خلاقیت
هنر نمایی برگ ها
خلاصه :
تکه چسبانی (کلاژ) برگ هااولین پرواز هواپیما
مسافرها هم سوار شده بودند. خلبان موتور هواپیما را روشن کرد، اما صدای آنها مثل همیشه نبود.
یک جور دیگری بود. انگار میگفت: تاپ، تاپ، تاپ مثل قلب کسی که تند تند بزند.
آقای خلبان هواپیمایش را نگاهی کرد. بعد لبخندی زد و گفت: امروز روز اول پروازت است. مگر نه؟
هواپیما با شرمندگی گفت: بله همین طور است. و یکی از چشم هایش را که بسته بود باز کرد.
بعد دوباره گفت: خجالت داره مگه نه؟ من آخه باید تو آسمون پرواز کنم اما میترسم.
خلبان گفت: نترس. همه همین طور هستند. من هم وقتی برای اولین بار پرواز میکردم ترسیده بودم.
هواپیما کوچولو آن یکی چشمش را هم باز کرد و گفت: راست میگویی.
خلبان گفت: البته که راست میگویم. اما تو باید به من اعتماد کنی و از هیچ چیز نترسی، چون من بدن
تو را خیلی میشناسم و میتوانم پروازت دهم.
هواپیما کوچولو کمی آرام شد و گفت: بسیار خب من برای پرواز آمادهام.
خلبان موتور هواپیما را دوباره روشن کرد. حالا دیگر صدای آن مثل همه هواپیماها بود.
بعد کم کم روی باند شروع به حرکت کرد و یواش یواش از زمین بلند شد. به هواپیمایش نگاهی کرد و گفت: حالت چطوره؟
هواپیما با خوش حالی گفت: خیلی خوبم. نمیدانستم پرواز این قدر لذت دارد.
چه هوای خوبی به صورتم میخورد. چه آسمان آبی زیبایی. چه ابر قشنگی.
خلبان گفت: حالا دیگر دوست داری باز هم پرواز کنی؟
هواپیما کوچولو گفت: البته دوست خوب من.
.
.