فرهنگی
سفر راهیان نور اسفند ۱۴۰۱
خلاصه :
دانش آموزان در برنامه یادواره شهدا متنی برای تشکرو قدردانی از راویان نوشتند.که گزارشی کوتاه از سفر هم بود.بسماللهالرحمنالرحیم
کمتر کسی از بچهها بود که تجربه راهیان نور را داشته باشد. تقریباً هر تصوری که داشتیم، ساختهوپرداختهی شنیدههایمان بود. شنیدههایی که در آن، هرکس بهنحوی از سختی سفر گفته بود. عدهای از شبهای سرد قطار و صدای تلق تلقی که نمیگذارد بخوابی، عدهای از پادگانی که قرار بود محل استقرار من باشد، اینکه عدهای از پتوهای پادگان، کسی از صدای جیرجیر تخت پادگان، خیلیها از هوای آنجا که شاید گرم باشد، شاید هم نه. اگر باران هم ببارد. من اما سعی میکردم به هیچکدام فکر نکنم، هر سفری با سختی همراه است (مکث) ولی فکرم حرف گوشکن نبودند (مکث) پس حداقل سعی میکردم فکر کنم که میگفتند از اربعین سادهتر در بین فکر کردنها و تلاش برای فکر نکردن ها بودم که صدایم زدند برای گرفتن پی کیف و پلاکی که قرار بود در سفر همراه من باشد. کیفی که رنگ قهوهای اش عین رنگ قهوهای ماشینهای گل مالی شده فیلمهای جنگی بود رویش عکس شهید یا کنارش آن جمله شهید جهانآرا که «بچهها اگر شهر سقوط کرد، دوباره آن را پس میگیریم. مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند. ) » شاید همین جمله را ده بار پیشاز سفر خواندهام و بارها هم در مناطق .
پلاک گرفتیم مثل همه پلاکها دو تکه داشت با با این تفاوت که یک تکه اش خودمان بودیم و یک تکهاش شهیدی. قرار بود بین سفر تکیه خودمان را رها کنیم، روی خاکی، یا شاید هم درون آبی. هرجا که دلمان رفت و فکر کردیم صدایمان میزنند از خودمان جدا شویم و فقط بماند نصفه ای که رویش نام شهیدان است. همان جا بود که برایمان از دعوت گفتند.که دعوت شدیم که چقدر این سفر با باقی سفرهایی که رفتیم تفاوت دارد.و این دعوت شدن یکی از مهمترین تفاوت هاست.
توی کیفها اما غیر از چفیه و دفتر و سربند یک ظرف کوچک بود برای برداشتن خاک. خاک هرکجا که دوست داشتیم برای خودمان سوغات ببرید تا پیشاز آن خاک برایم همان بود که سالها پیش در جغرافی خوانده بودیم. بخشی از سنگکره که در اثر فرسایش تشکیل میشود. خاک برایم همانی بود که معلممان روایت میکرد. ترکیبی از مواد آلی و معدنی و نمیدانم چیزهای دیگر. تا پیشاز آنکه از ایستگاه پیاده شویم، خاک برایم همین بود. اما حالا؟
بیراه نگفته اند که اگر کسی بگوید راهیان نور، زیارت شهداست و خاک. جنس این خاک هم با همه آنچه در کتابها خوانده بودیم فرق داشت، خاکش از آسمان بود و نور و ... نمیدانم .
اگر چه راوی این خاک هم، دیگر معلم جغرافی نبود. مردانی بودند از همین جسم.
شاید آنچه در ذهن من به عنوان اولین دیدار با شما ثبت شده باشد ، شنیدن صدای شما در معراج الشهداء است. با لهجه اصفهانی که تا آخر سفر لهجه همهمان را کمی تغییر داد. آنجا من نمیدانستم و احتمالاً کسی کمتر کسی از ما بود که بداند شما فقط راوی معراج نیستید و در تمام سفر همراه ما هستید ولی وقتی از مراسم میگفتید که قرار بود برای ورودمان تدارک ببینید و نشده همهمان حدس زدیم که همسفر بودن ما و شما آغازش آنجاست و تا انتهای سفر ادامه دارد اما حتی همان موقع هم فکر نمیکردیم ممکن است درنهایت برای بدرقهی ما تا ایستگاه اندیمشک بیایید
هویزه ادامه سفرما با شما بود آنجا که معنی دعوت شدن را فهمیدیم همان وقتی که ابرها و قطرات باران به استقبال مایی آمده بودند که گرمای جنوب هنوز برای ماغریبه بود وهمان جا انگار هر شهیدی ما را صدا زد.
بعد از معراج شهدا و روضه هویزه نوبت خاک طلایی بود تا اجازه دهد به زیارت شهدایش برویم. جاییکه خیلیهایمان دوست داشتیم تکهای از خاک آنجا را با خود ببریم. جاییکه قصهای راویاش به اندازهی همان داستان همان خاک برایمان عجیب بود. مردی که وقتی داستانش را در شلمچه شنیدیم برای سلامتیشان هم خدا رو شکر کردیم و دعا کردیم.
همان جا زیر آسمان صاف شلمچه بود که دانش آموز آقای اکبری شدیم.و ایشان معلم نجوم برای ما شدند و از پیدا کردن مسیر با ستاره ها برای ما گفتند.همان طور که پیش از آن از سناره های زمینی برای ما گفتند.
ولی بیراه نیست اگر گفته باشیم بخش بزرگی از شنیدههایمان در اتوبوس بود. وقتیکه صدای صلواتی از جلو اتوبوس بلند میشد. حتی اگر چشمها گرم شده بود، بلند میشدیم تا بشنویم. گوش تیز میکردیم تا از پشت صندلیهای ردیف آخر هم صدای بلندگو به گوش من برسد. یکبار وسط صحبتهای آقای کاظمی گفتیم صدا نمیآید و ایشان پرسیده بودند (لبخوانی) صدا نمیآید. و ما که جواب داده بودیم خیلی کم است پاسخ ایشان باز همین بود که (لبخوانی صدا نمیآید) و وقتی صدای اتوبوس آرامتر شده بود صحبت را ادامه داده بودند.
غیر از روایتهای شیرینی که در اتوبوسها میشنیدی مزه شیرین سیبها و پرتقالهایی که گاه گاهی بین مسیرها میرسید، هنوز زیر زبان هایمان هست وقتیکه تشنه بودیم و پرتقال آبداری که درسهایمان را نوچ میکرد، به جانمان مینشست. در همان اتوبوس که یاد که از آقای قربانی یاد گرفته بودیم چطور باید شفیع مان را امام کنیم! بعد از بازگشت به پادگان دخترهایی بودیم که در روز چفیه های مان را بهجای روسری بسته بودیم و شب عمامه هایی از جنس چفیه بود که روی سرمان داشتیم
اتوبوسها که به ایستگاه قطار اندیمشک رسیدند، چیزی که باور نمیکردیم پایان سفر بود. دلتنگ بودیم (مکث) غروب بود و خودش دلتنگ تنمان میکرد. دل دل کندن از خاکی که به جنس آسمان و نور باشد سخت است. دلخوش بودیم به یادگاریهایی که با خود میبریم. خاکی که در ضعفهایمان بود و پشت ذرهذره اش داستان دستنوشته ای که با امضای راوی قربانی یا راوی کاظمی در دفترمان جای خوش کرده بود و ماجرای هرکدام برای هر کداممان معنایی داشت و دنیایی. شاید خیلیهایمان روزها پساز بازگشت متوجه معنای شده بودیم. عکسی از نگاه حاج قاسم و لبخند شهید خرازی. خود این عکس کافی بود تا همسفر شدن با راویهای اصفهانی، اتاقک شهید خرازی، حسینیه چهارده معصوم و هرکجا که رفته بودیم جلو چشممان بیاید. از سوغات دیگری که هر کداممان با خود آورده بودیم، معنای متفاوتی از خاک بود. معنایی که در هیچ کتابی نبود و راوی آن هیچ مدرسی نمیتوانست باشد..